دوشنبه 15 دی 1399
زمان: 8
دسته: گزارش ویژه
لینک کوتاه

صادق رضایی

مُلا ... مردی که زیاد می دانست

بلند قامت بود و افراشته، موهای سر و صورتش یکدست سفید بود مثل برف،لباس هایی  هم که می پوشید  همواره سفید بود، گویا پیامی در پس این همه سپیدی بود . راه که می رفت بوی عطر خاصش کوچه را فرا می گرفت.کم حرف بود. کسی به درستی اسم و فامیلش را نمی دانست یا نمی خواست کسی بداند.روایت ها درباره اش متناقض می نمود .برخی او را هندی می دانستند و مهاجر.برخی نیز او را تبعیدی_ سیاسی می دانستند.بچه ترها  نیز او را متصل به ملائکه می دانستند.  اما او بدون توجه به حرف های پیرامونش راه خودش را می رفت. با آرامشی وصف ناشدنی. مردم شهر کوچک من  باغملک  جانکی به او (ملا) نام نهادند و به همین نام نیز صدایش می کردند شاید به این دلیل که آنان اصولا فارغ از معنای امروزی اش مردی را که زیاد می دانست ملا خطاب می کردند . او دکان  عطاری داشت. از جلوی مغازه اش که رد می شدی ملا را کتاب به دست می دیدی که با شوقی که در چشمان درشتش که از پس عینک ته استکانی اش برق می زد خطوط و حروف را دنبال می کرد . وارد دکانش که میشدی بوهای خوش مشامت را تا مدت ها تلطیف می کرد و کم کم دلبسته ات می کرد.خوره کتاب بودن  وجه مشترک ما بود .هر بار به بهانه ای به مغازه اش می رفتم و به شکلی سر صحبت را باز می کردم .یک روز گرم تابستانی که تعطیلی مدرسه و صدای کولر آبی و کارتن غم انگیز  پرین حوصله آدم را سر می برد  دوست نداشتم بقیه  هم شاهد زجرهای پرین و مادرش باشند و به همین خاطر هم بدون اینکه کسی متوجه شود  آنتن را آنقدر تاب دادم تا کانال برفکی شد و سپس  برای خرید بذر آفتابگردان که معلم حرفه و فن به ما کاشتنش را  آموخته بود به مغازه ملا رفتم .آن روز را خوب به یاد دارم .تنها بود، مشتری نداشت. بعد از کمی گپ و گفت تلگرافی که سبک گفتاری اش بود. وقتی از او درباره کتابی که می خواند سوال کردم بحثی را آغاز کرد  بحثی مفصل ، طولانی و البته جذاب . نمی دانم آفتاب از کجا درآمده بود که آن روز  کمی خساست در بکارگیری کلمات را کنار گذاشت و گفتاری مفصل پیرامون جنگ جهانی اول و دوم طرح کرد.از ترور ولیعهد اتریش توسط دانشجوی صرب، ناسازگاری پیروان ادیان ،موسلینی  ،هیتلر ،تخریب شهرها ، سر برآوردن جنگ به نزدیک های روسیه ،قتل میلیون ها انسان  و صحبت هایی از این دست.... او سپس با اندوه و بغضی که در صدایش پیدا بود همانند یک تئوریسن به تحلیل چرایی جنگ های جهانی پرداخت.  هر چند او می دانست و خودم هم بهتر می دانستم که  این بخش از  حرف هایش را به درستی  نمی فهمم. اما با این حال  رو به من  سوالی مطرح کرد که   گوشه ذهنم باقی و جاریست( و البته  این بزرگترین چیزی بود که من از ملا آموختم یعنی  سوال خوب مطرح کردن .همیشه می گفت طرح سوال نصف علم است).سپس در پاسخ به سوال خودش که جنبه مونولوگ داشت شهر باغملک را مثال زد شهری که انواع و اقسام مذاهب ، اقوام و ملیت های مختلف را در خود جای داده بود :افغانی، عرب  جیپسی ،ترک،کرد،هندی و لر و همه اینها سالیان سال در کنار هم روزگار گذرانیدند و بدون هیاهو و شعار شهری آرام  شکل دادند که باورش برای هر کسی میسر نبود. ریشه اصلی این سازگاری   از نظر ملا یک چیز بود :مدارا
او معتقد بود شاید همه ایده آل هم نباشند اما در عین حال  متضاد هم نیستند. می گفت سرزمین وسیع جانکی هنوز هم آنقدر زمین دارد که دیگرانی را نیز در خود بپذیرد بی آنکه تضادی بوجود آید.... من هیچ گاه اینقدر عمیق به شهر و محیط پیرامونم نگاه نکرده بودم و همانجا بود که  نگاه عمیق را آموختم .او می خواست بگوید اگر مدارا  می بود خشونت های وحشیانه جنگی نیز  اتفاق نمی افتاد.اگر  بشر این را  بپذیرد که بودن دیگری جایی از او تنگ نمی کند خشونت نیز  اتفاق نمی افتد .کافی است کمی هم سخاوت چاشنی مدارا شود آنگاه صحنه های زیبایی از همبستگی انسانی نیز خلق خواهد شد .کافی است که به تعبیر ملا حتی اگر به  وجود  دیگران  احترام نمی گذاری دست کم او را نفی و مخدوش ننمایی .برچیدن خشونت مستلزم مداراست.اکنون سال ها می گذرد و ملا در میان ما نیست این روزها  خلا  دکان عطاری اش بشدت احساس می شود چه خوب می شود  گفتمان جهانشمول مبتنی بر مدارای ملا در دنیا  استمرار یابد جهان فعلی ما بیش از هر چیز نیازمند  چنین نگاه هایی است نگاه های ملا مردی که زیاد  می دانست ...


اخبار پربیننده

بیشتر

طراحی و پیاده سازی: راد وب